عشق چگونه مکرر می‌شود؟/راوی آن‌قدر گریه می‌کرد که مستاصل می‌شدم

مهر نیوز . ۱۴۰۳/۷/۲۸،‏ ۱۲:۰۰


همسران شهدا واقعاً عشق را مکرر کرده‌اند. برای همین است که پس از چهل سال همچنان با خاطراتشان و یاد شهید درگیر هستند و همچنان این دوری برایشان رنج‌آور است.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: مراسم انتشار تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب «پاییز آمد» شامل خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی، فرمانده واحد مهندسی، رزمی سپاه ناحیه زنجان روز یکشنبه ۲۹ مهر برگزار می‌شود. این‌کتاب در کنار «هواتو دارم»، «معبد زیرزمینی»، «مجید بربری»، «آخرین‌فرصت» و «بیست‌سال و سه‌روز» از عناوینی بود که خبر نوشته‌شدن تقریظ رهبر انقلاب درباره‌شان همزمان با هفته‌ دفاع مقدس امسال (مهرماه ۱۴۰۳) منتشر شد.

مراسم پیش‌روی این‌کتاب، بهانه خوبی است تا در کنار گفت‌وگوی تازه‌ای با نویسنده اثر، جلسه گپ و گفت‌مان با نویسنده و راوی «پاییز آمد» را مرور کنیم؛ جلسه‌ای که ابتدای پاییز ۱۴۰۰ و همزمان با عرضه چاپ اول کتاب در خبرگزاری مهر برگزار شد و اولین‌رونمایی آن بود. این‌جلسه زمانی برگزار شد که همه‌گیری کرونا جریان داشت و حاضران به‌ناچار از ماسک‌های بهداشتی استفاده می‌کردند.

حجت‌الاسلام علی یوسفی فرزند فخرالسادات موسوی و شهید احمد یوسفی هم در این‌نشست حضور داشت و ضمن همراهی با مادر خود، به خاطره‌گویی پرداخت.

در ادامه گوشه‌هایی از سخنانی را که در این‌مراسم بیان شدند، مرور می‌کنیم؛

* چگونگی شکل‌گیری نگارش کتاب از زبان راوی

همسر شهید یوسفی در ابتدای نشست‌مان، گفت: در شهر خودمان زنجان، از زمان‌های خیلی قبل، بسیاری می‌دانستند من خاطراتی از دوران جنگ دارم و اصرار می‌کردند آن‌ها را بنویسم. چون خودم شخصی هستم که دوست ندارم زیاد دیده شوم، چنین پیشنهادهایی را قبول نمی‌کردم. تا این‌که به اصرار حوزه هنری زنجان قبول کردم خاطراتم ثبت بشود. البته خاطراتی که در کتاب منتشر شده تنها بخشی از خاطرات من از آن دوران است. ثبت این خاطرات هم در خود حوزه هنری میسر نشد تا اینکه با خانم جعفریان (نویسنده کتاب) آشنا شدیم و با کمک و لطف ایشان شروع به ثبت آن کردیم.

وی درباره دلیل ثبت خاطراتش گفت: هدف من از ثبت این خاطرات و نگارش این کتاب، بیان یک عقبه روحی، عاطفی و فکری عمیق از سمت همسران شهدا است که حتی بعد از سال‌ها از شهادت همسرانشان همچنان درگیر آن حال‌وهوای معنوی، عاطفی و آرمانی دوران جنگ و زندگی مشترک با شهید هستند. یعنی این‌طور نیست که این حادثه در حد یک فاتحه‌خوانی و یادبود برایشان طی شود. بلکه تا آخر عمر درگیر آن خواهند بود. درست است که جنگ فروکش کرده اما همچنان آتش این جنگ، جراحت فراغ و عقیده‌ای که برایش شهید داده‌ایم در دل همسران و فرزندان شهدا شعله‌ور است و این حس همیشه در وجودشان خواهد بود. به همین دلیل بود که موافقت کردم این خاطرات ثبت و ضبط شوند.

* وضعیت‌های نامساعد روحی راوی در زمان ثبت خاطرات

راوی «پاییز آمد» درباره مشکلات ثبت خاطرات و انعکاس‌شان گفت: ما همسران شهدا در ثبت خاطرات‌مان از جنگ و زندگی با شهدا تا حدودی مظلوم واقع شده‌ایم و نتوانستیم اتفاقاتی را که برایمان در زندگی مشترک و قبل و بعد از شهادت همسرانمان رخ داده، آن‌گونه که باید و شاید انعکاس دهیم. علتش هم، یکی تقید به مسائل و حدود عرفی است و دیگر این‌که که ما همسران شهدا، هیچ‌وقت مورد سوال و پرسش قرار نگرفته‌ایم. خود همسران شهدا هم سخنانشان را بازگو نکرده‌اند و این روایت‌ها در انزوا مانده‌اند. پس دلیل اصلی نگارش این کتاب از انزوا خارج کردن چنین خاطراتی بود. طی این دو سال که کارهای ثبت و نگارش کتاب طول کشید، با وجود نامساعد بودن حال روحی من، خانم جعفریان زحمات زیادی در این رابطه کشیدند که حاصل این زحمات شد کتابی به نام «پاییز آمد»!

موسوی درباره نام‌گذاری کتاب گفت: چون آشنایی من با شهید در پاییز صورت گرفت و زمان شهادت ایشان هم مصادف با پاییز بود، اسم کتاب «پاییز آمد» انتخاب شد.

اما همه چیز به این خوبی و خوشی پیش نرفت و زمانی که روایت به احمد می‌رسید، همه چیز تغییر می‌کرد؛ از شادترین لحظاتش با احمد هم که می‌گفت پر از اشک و آه بود و فقط اشک می‌ریخت. در تمام جلسات دیدار این اشک‌ها تمامی نداشت و خانم موسوی آن‌قدر گریه می‌کرد که خسته می‌شدم و تمرکزم را از دست می‌دادموی همچنین درباره وضعیت نامساعد روحی‌اش در مدت مصاحبه و تهیه مطالب کتاب گفت: همه همسران شهدا پس از شهادت همسرشان دچار یک‌خلأ عاطفی و روحی می‌شوند و با حس فراغ او همچنان پس از سال‌ها درگیر هستند، من هم از این قاعده مستثنا نبودم و مدام با شهید در حال زندگی هستم. همسران شهیدمان در زندگی ما حضور دارند و مرور برخی خاطراتشان بسیار شیرین است، تداعی برخی دیگر هم زجرآور! این حس و حال‌ها کم و بیش بین همه همسران شهدا هست؛ در یکی کمتر و در یکی بیشتر. با توجه به این‌که خودم فردی به‌شدت عاطفی و احساسی هستم، همچنان این حالت و مسائل به حالت برجسته و پیوسته در من بروز و ظهور دارد. خاطرات من توسط خانم جعفریان به‌صورت صوتی ضبط و سپس مکتوب می‌شد. هرچند بیان خاطرات کمی پس و پیش بود اما در طول تقریباً دو سال که ایشان هر از چندگاهی به زنجان سفر می‌کرد، چند روزی را در شهر ما می‌ماند و روایت‌ها را با هم مرور می‌کردیم.

* راوی آن‌قدر گریه می‌کرد که خسته و مستاصل می‌شدم

گلستان جعفریان نویسنده کتاب هم که یکی از حاضران نشست بود گفت: ما باید ابتدا به این سوال پاسخ دهیم که چرا بعد از حدود چهل سال، همچنان همسران شهدا درگیر چنین شرایط روحی هستند و روایت آن سال‌ها همچنان برای خانم موسوی سخت و سنگین است؟ من به عینه دیدم او در این دو سال به‌شدت دچار مشکلات روحی بود. مبنای نوشتن و پیش‌بردن این کتاب، برایم این حالت ایشان بود. من می‌دیدم ایشان به‌شدت در سختی و فشار روحی است و این نکته برایم بسیار مهم بود که این حس و حال بین اکثر همسران شهدا که من نویسنده خاطراتشان بوده‌ام در خانم موسوی بیشتر بود. به‌نظرم یک تکلیف گردن ماست که بتوانیم هرچه بیشتر و بهتر روایت‌گر زندگی و خاطرات این شهدا و همسران‌شان باشیم.

وی افزود: به‌نظر من همسران شهدا واقعاً عشق را مکرر کرده‌اند. برای همین است که پس از چهل سال همچنان با خاطراتشان و یاد شهید درگیر هستند و همچنان این دوری برایشان رنج‌آور است. «پاییز آمد» کتاب فخرالسادات موسوی است، کسی که عشق را مکرر نموده و پس از چهل سال، هنوز هم عاشق مانده است. نشست اولم با فخرالسادات، دو ساعت و نیم طول کشید. وقتی از کودکی و خانه پدری و حال و هوای آن می‌گفت برق چشمانش نگاهم را خیره می‌کرد؛ نگاهی معصوم و لبریز از شوق. اما همه چیز به این خوبی و خوشی پیش نرفت و زمانی که روایت به احمد می‌رسید، همه چیز تغییر می‌کرد؛ از شادترین لحظاتش با احمد هم که می‌گفت پر از اشک و آه بود و فقط اشک می‌ریخت. در تمام جلسات دیدار این اشک‌ها تمامی نداشت و خانم موسوی آن‌قدر گریه می‌کرد که خسته می‌شدم و تمرکزم را از دست می‌دادم. در آن برهه از فضای عادی زندگی خودم هم جدا شده بودم و نمی‌دانستم چه کنم و مصاحبه را چگونه پیش ببرم. نگران ایشان هم بودم چون جراحی قلب باز هم انجام داده بود و می‌ترسیدم از این مصاحبه‌ها زخم تازه‌ای بر وجودش بنشیند.

من هیچ‌وقت از همسرم متنفر نشدم. اما یک‌بار او را در خواب دیدم و با گلایه پرسیدم، «شما که ما را در این شرایط گذاشتی و رفتی، فکر نکردی ممکن است چه بلایی سر من و دو تا بچه‌ات بیاید؟» احمد گفت «من نرفته‌ام. همینجا هستم ولی شما نمی‌بینید! یادت هست هفته پیش قرار بود در جاده تصادف کنی؟ من بودم که مانع شدم!»نویسنده کتاب «پاییز آمد» در ادامه گفت: همراهی و همدردی و نصیحت اصلاً فایده نکرد. در نتیجه مستاصل شدم. تا اینکه پیش از یکی از سفرها به زنجان با علی پسر بزرگ‌اش تماس گرفتم که فخرالسادات می‌گفت هر وقت بی‌تاب احمد است و دلتنگ خلق او می‌شود، باید حتماً به منزل علی برود و او را ببینید. به علی‌آقا گفتم اگر قرار باشد حاج‌خانم این‌قدر در طول روایت اشک بریزد، این کار را ادامه نمی‌دهم. چون زندگی عادی خودم هم تحت الشعاع قرار گرفته است. گفتم این حالی که او دارد یا بخاطر این است که نتوانسته از چهل سال پیش تا امروز، برای شهید عزاداری کند و یا دارد چیزی را از من پنهان می‌کند! شاید به من خرده گرفته شود که چرا به این درشتی صحبت کردم، شاید چون واقعاً جنس عشق را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم عشق با عزاداری تمام نمی‌شود؛ حتی در زمان خودش! و البته این را می‌دانستم که حرف خودم خیلی جدی نیست، چون عاشقم کارم شده بودم. عاشق فخرالسادات شده بودم، عاشق سبک و سلوک زندگی این آدم‌ها و مشتاق نگارش این کتاب شده بودم. مشتاق احمدی که در اولین دیدارش با فخرالسادات که به اندازه جانش او را دوست داشته، چه‌طور جواب بله را بگیرد. همان احمدی که به او می‌گوید «ببین! من نمی‌مانم و شهید می‌شوم، با من ازدواج کنی زندگی خیلی سختی در پیش خواهی داشت» و این مسئله چقدر برای من نویسنده معما و پیچیده بود! چون وصال برای قرار است نه بی‌قراری. و ازدواج حتی در دین ما برای آرامش است و نه تلاطم! بعد از بیست سال کار و تجربه‌ام در حوزه ادبیات دفاع مقدس، هنوز هم خیلی‌ها می‌پرسند مگر روایت‌های جنگ تمام نشده و به تکرار نرسیده؟ که من پاسخ می‌دهم پیچیدگی آدم‌های جنگ به همین‌انتخاب‌هایشان برمی‌گردد؛ این‌که به جای آرامش، تلاطم را انتخاب می‌کنند. این آدم‌ها، یا با خودشان دشمن هستند یا خیلی دوست و عاشق. این کتاب روایت عاشقی احمد یوسفی و فخرالسادات موسوی است؛ عشقی که چهل‌سال است زنده است، و آتش این عشق در غیاب یار مکرر شده است و اکنون با تولد کتاب «پاییز آمد» جاودانه خواهد شد.

پس از سخنان جعفریان، خبرنگار مهر گفت: برخی از شهدای ما مثل حاج‌احمد متوسلیان معتقد بودند چون به‌زودی به شهادت می‌رسند، نباید ازدواج کنند و زنی را درگیر و وابسته خود بکنند. آیا ازدواج شما با سردار احمد یوسفی و سپس شهادتش و این‌که شما را ترک کرد، موجب نشد در برهه‌ای از او متنفر شوید؟

که موسوی در پاسخ گفت: من هیچ‌وقت از همسرم متنفر نشدم. اما یک‌بار او را در خواب دیدم و با گلایه پرسیدم، «شما که ما را در این شرایط گذاشتی و رفتی، فکر نکردی ممکن است چه بلایی سر من و دو تا بچه‌ات بیاید؟» احمد گفت «من نرفته‌ام. همینجا هستم ولی شما نمی‌بینید! یادت هست هفته پیش قرار بود در جاده تصادف کنی؟ من بودم که مانع شدم!» این موضوع برایم به‌شدت جالب و مهم بود. به‌نظرم درست است که شهدا از نظر مادی و فیزیکی، کنار ما نیستند اما درباره همسرم احمد، من آن حضور غیرمادی را حس می‌کنم.

این همسر شهید همچنین در پاسخ به این سوال که برای تحمل درد دوری و فراغ چه می‌کند، گفت: ازدواج ما از روی احساس و عاطفه نبود. می‌خواهم بگویم مسیر را از قبل آگاهانه انتخاب کرده بودیم. یعنی می‌دانستم احتمال اسارت، شهادت یا مفقود شدن این فردی که قرار است با او ازدواج کنم، وجود دارد. برای همین آن زمان من به عرض و کیفیت زندگی فکر می‌کردم، نه طول و کمیت آن! من خواستگاران زیادی داشتم و می‌توانستم با یک کارمند ازدواج کنم و یک‌زندگی معمولی داشته باشم. اما چون کیفیت از جهت معنوی و عشقی عمیق برایم مهم بود، احمد را انتخاب کردم؛ حتی با علم به این‌که هر لحظه ممکن است شهید شود. من احساس می‌کنم، حق این مطالب تا حد زیادی در کتابی که خانم جعفریان نوشته، ادا شده است.

وی درباره خط قرمزهای روایت درباره زندگی شهدا و همسرانشان گفت: همان‌طور که می‌دانید عرفی که در شهرستان‌ها و شهرهای کشور ما وجود دارد، کمی کار را سخت می‌کند. این کتاب با این موضوع و مطالبش، شاید اولین نوع در استان و شهر من باشد و طبیعتاً واکنش‌هایی هم در پی دارد. من هم نمی‌دانم بازخوردش چه خواهد بود. من خودم بیست و دو سال نظامی بودم و نمی‌دانم بازخورد این کتاب در میان همکاران نظامی چه خواهد بود.

* شهدا را کلیشه‌ای معرفی کرده‌اند؛ آن‌هم مثل من و شما بودند

در بخشی از نشست، به خانم موسوی گفتیم در صحبت‌هایتان گفتید همسران شهدا مظلوم واقع شده‌اند و در بیان خاطرات زندگی‌شان با مشکل مواجه هستند. شما که به‌راحتی در این کتاب از خاطراتتان گفته‌اید و چاپ هم شده، منظورتان از این مظلومیت دقیقاً چیست!؟

پاسخ راوی «پاییز آمد» این‌گونه بود: ببینید این کتاب برای تهران صرفاً نوشته نشده و در همه شهرها توزیع خواهد شد و روایتی از یک دختر شهرستانی است که این اتفاقات برایش افتاده و خب در جای جای کشور تعصبات و عرف و اعتقادات متفاوت است و ممکن است هر جایی یه واکنش خاصی نسبت به این ماجرا داشته باشند و در استان ما شاید نشود به‌راحتی در خصوص این مسائل صحبت کرد، درست است که فضا باز شده است ولی در خصوص موضوع همسران شهدا همیشه یک گارد و ذهنیتی وجود دارد که باعث می‌شود خیلی از حقایق و وقایع عنوان نشود و ملاحظه شود، من در نسل خودم جسور بودم و کارهایی آن زمان در شهرستان می‌کردم که ممکن بود هیچ دختر هم نسل من جرأت انجامش را نداشته باشد.

شهدا را همیشه کلیشه‌ای معرفی کرده‌اند و هر وقت حرف از خاطرات زندگی آن‌ها می‌شود توقع می‌رود یک موجود خیالی، دست نیافتنی از آسمان آمده معرفی شود که انگار هیچ زندگی عادی و روزمره نداشته، گویی نیازهای مادی برای او تعریف نشده و تصور از شهید یعنی یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه! در حالی که چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدم‌های شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر می‌بردندموسوی گفت: باید بگویم که شهدا را همیشه کلیشه‌ای معرفی کرده‌اند و هر وقت حرف از خاطرات زندگی آن‌ها می‌شود توقع می‌رود یک موجود خیالی، دست نیافتنی از آسمان آمده معرفی شود که انگار هیچ زندگی عادی و روزمره نداشته، گویی نیازهای مادی برای او تعریف نشده و تصور از شهید یعنی یک شخص معصوم عاری از هر گناه و اشتباه! در حالی که چنین نیست و شهدا هم مثل سایر آدم‌های شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملاً معمولی به سر می‌بردند و شاید خیلی‌هایشان حتی اهل نماز شب یا مستحبات نبودند و در برخی موارد در روابط عادی و خصوصی‌شان بحث و تنش یا اشتباه هم داشته‌اند و در همین کوچه بازار زندگی می‌کردند، آرزوها داشته‌اند، و شخص بریده از دنیا و مادیات نبوده‌اند، اما نکته اینجاست که وقتی ماجرای جنگ پیش آمد شهدا اهم و مهم کردند و یکسری موارد را بر یکسری دیگر اولویت قرار دادند، از زندگی عادی و روزمره گذشتند و برای حفظ کیان و دفاع از مقدسات بار سفر بستند، ولی عده‌ای این را نمی‌خواهد در خصوص شهدا مطرح شود و همیشه تاکیدشان بر جنبه عرفانی و ملکوتی شخصیت شهداست که نکند اگر از زندگی عادی و خصوصی‌شان گفته شود از قداست شهید و هدف شهادتش کم می‌شود، که این غلط است. و نسل جوان به‌خاطر همین مسائل نمی‌تواند الگو برداری کند چون شهدا را دست نیافتنی تصور می‌کند.

* پیش از ازدواج مربی و شاگرد بودیم

همسر شهید یوسفی درباره چگونگی شروع آشنایی با همسرش گفت: از همان ابتدا علاقه زیادی به حضور در اجتماع و فعالیت‌های اجتماعی داشتم و در زمان انقلاب حضور جدی داشتم و پس از وقوع جنگ وارد حوزه فعالیت‌های بسیج و نظامی شدم، چیزی که در دختران هم نسل من خیلی نادر بود، احمد مدرس و فرمانده رزمی یگان ما بود و به بسیج سر می‌زد و در آنجا اولین بار او را دیدم، من مربی سلاح شناسی، تخریب و تاکتیک بودم و احمد مربی من بود و در آن بازه زمانی با هم همکار و در واقع استاد و شاگرد بودیم و در همان مراحل آموزش‌های نظامی بیشتر با هم آشنا شدیم. ما با هم همکار و مربی و شاگر بودیم، و در ادامه همراه و همدم هم شدیم ولی خب جنگ ما را از هم جدا کرد.

وی در ادامه گفت: احمد برای ازدواج زن دوستش را واسطه کرد و فرستاد تا با من صحبت کند، و من در آن مقطع دبیرستانی بودم و اولش جا خوردم، چون دیدم قیافه‌ای جا افتاده دارد گمان کردم متأهل باشد، و بعدش گفتم اولاً دارم درس می‌خوانم و دوماً اگر من قبول کنم پدرم چون نظامی بوده قبول نمی‌کند دختر به یک نظامی بخاطر شختی‌هایش بدهد. پدرم لشکر هفتادوهفت خراسان فعالیت می‌کرد. اجازه بدهید خاطره‌ای از او تعریف کنم، یک‌بار من علی را باردار بودم و قرار بود برای آموزش به میدان تیر بروم چون آن روز افسر آموزش خانم نبود و به من گفتند به بروم، و قرار بود با سلاح برنو آموزش دهم و این سلاح ضربه و لگدش زیاد استف آن روز احمد مأموریت بود و پس از اینکه برگشته بود آقای صاحبی از احمد بابت حضور من در میدان تیر تشکر کرده بود و گفته بود چون مربی‌ها در مرخصی بودند همسر شما زحمت کشید و حضور پیدا کرد، وقتی برگشت خانه دیدم بشدت عصبانی‌ست و به من گفت من هیچ وقت مانع فعالیت تو نشدم ولی از این ناراحتم که پا به ماه هستی و نباید در میدان تیر حاضر شوی چون برای بچه خطرناک است و آن روز ما حسابی با هم بحث و دعوا هم کردیم.

خاطره دیگری که خانم موسوی در این‌جلسه تعریف کرد، از این‌قرار بود: در زمان فعالیت‌های منافقین احمد به من برای ترددها کلت کمری داده بود و گاهی وقتی خانواده‌ای از سمت منافقین تهدید می‌شد من شب در خانه آن‌ها برای مراقبت می‌ماندم، و آن خانواده تعجب می‌کردند که یک زن اسلحه دارد و چه خونسرد و راحت خوابیده است. در حالی که مسلط بودم بر اوضاع، این بود که احمد براحتی سر این موارد به من بها می‌داد و اعتماد کامل داشت و موافق چنین فعالیت‌هایی بود و دیدگاهش این نبود که زن باید در خانه بماند و فقط کار خانه بکند.

* آخرین دیدار شهید با همسرش قبل از شهادت

راوی «پاییز آمد» درباره آخرین دیدار با شهید یوسفی گفت: همسرم سمت‌های زیادی در بسیج و سپاه در زمان جنگ داشت و در مقطع قبل از شهادت مسئولیتی در مهندسی سپاه بود. قرار بود ما برویم اهواز و احمد برود خط و من گفتم با دو تا بچه نمی‌توانم زنجان بمانم و او برایمان در اهواز خانه سازمانی گرفت برای اسکان ما و گفت یک مأموریتی در بانه دارم بروم انجام بدم، برگشتم شما بروید اهواز و منم بروم خط! و این رفتن هیچ برگشتی نداشت.

در مهرماه سال شصت و پنج احمد مسئول مهندسی سپاه بود که برای رفع مشکلات مهندسی سنگرهای منطقه غرب رفته بودند، که با وجود عدم تبادل آتش و نبود عملیات با گرایی که داده شده بود، در ارتفاعات لری عراق روبروی بانه با اصابت خمپاره به شهادت رسیدند.

مطالعه خبر در منبع

نظرات کاربران
    برای ارسال نظر، لطفا وارد شوید.