لبخند گمشده

کیهان . ۱۴۰۳/۸/۵،‏ ۲۰:۰۷


عادله اصفهانی
در شلوغی سقاخانه گیر کرده بود لای جمعیت. دستش را دراز کرد که لیوانی را پر آب کند.
- پس کو عروسکم؟ الان دستم بود...
لیوان را انداخت. پشت سرش را نگاه کرد، زیر پاهایش را... اما عروسکش نبود! بین پاهای آدم‌های کوچک و بزرگ دنبال عروسکش می‌گشت. کم‌کم لب و لوچه‌اش آویزان شد و اشک‌هایش هم راه افتاد و شروع کرد به جیغ زدن و‌گریه کردن. 
مادر آن طرف‌تر روبه‌روی پنجره فولاد در حال زیارت‌نامه خواندن بود که احساس کرد صدای داد و هوار آشنایی می‌آید!
چادر را که روی شانه‌هایش افتاده بود به سرش کشید و دوید سمت سقاخانه. جمعیت دور بهاره جمع شده بودند. 
خانم خادم دستی به سرش کشید و گفت: «بهم بگو چی شده دخترم؟ آروم باش.» هق‌هق‌ گریه امان نمی‌داد حرف بزند. روی زمین نشسته بود و هوار می‌زد.
سارافون قرمزی پوشیده بود با بلوز و جوراب شلواری سفید و موهای بلندش را دو طرف سرش با کش بسته بود. 
مادر جمعیت را کنار زد.
- برین کنار دختر منه... 
خادم، شکلاتی را داد به مادر.
- اینو بهش بدین از من قبول نمی‌کنه.
- چی شده بهاره؟ 
- عروسکم، عروسک خوشگل صورتی‌ا‌م گم شده...
مادر شکلات را سمت بهاره گرفت.
- بهاره جان، بیا بریم شاید اون بیرون افتاده باشه و پیداش کنیم.
بهاره شکلات را در دهانش گذاشت. طعم شور اشک قاطی شیرینی شکلات شده بود. همین‌طور هق‌هق می‌کرد و می‌لرزید. این طرف و آن طرف را نگاه می‌کرد و دنبال عروسکش می‌گشت. از آن پایین آدم بزرگ‌ها را می‌دید و با خودش فکر می‌کرد کدامشان عروسک را زیر چادرش یا توی لباسش قایم کرده؟
مادر دست بهاره را گرفت و نشاندش روی فرشی کنار پنجره فولاد. 
- حالا چیکار کنم؟ من عروسک خودمو می‌خوام.
- بشین همین‌جا کنار وسایل از جات جم نخوریا...من خودم اون طرفتر رو یه نگاه بندازم الان پیداش می‌کنم.
- تو هم مثل عروسکم گم نشی!
مادر لبخندی زد.
- دخترم، هیچکی تو حرم امام رضا گم نمیشه...
نگاه بهاره رفت سمت پنجره فولاد. آنجا آدم‌های کوچک و بزرگ آرام نشسته بودند و خودشان را با نخی پارچه‌ای دخیل بسته بودند. همین که مادر رفت، دختر بچه‌ای چهارـپنج ساله که بلوز و شلوار آبی به تن داشت و ماسک زده بود و این طرف و آن طرف را می‌پایید، از دور آمد سمت بهاره. چیزی را پشت سرش پنهان کرده بود.
- عروسکتو گم کردی؟‌گریه نکن. اگه یه چیزی بهت بگم قول میدی به کسی نگی؟ 
- آره بگو.
- این عروسک مال تو نیست؟ بیا بگیر، پیش من بود.
عروسک، پیراهنی صورتی و کفش سفید و چشمانی آبی داشت. دخترک دستی بر موهای بلند و پرپشت و قهوه‌ای عروسک کشید.
- ببخشید... ببخشید. بهاره عروسک را در هوا قاپید.
دخترک گفت: «خیلی عروسکت قشنگه، رفتم آب بخورم، افتاده بود رو زمین. دیدم موهاش خوشگلن، برش داشتم. مثل موهای خودت بلند و قشنگن...»
دخترک دست نحیفش را بالا آورد و روسری‌اش را که عقب رفته بود مرتب کرد. بهاره که عروسک را محکم بغل کرده بود، نگاهی به صورت رنگ و رو رفته او انداخت. 
- ااا...یعنی موهای تو هم گم شدن؟
دخترک بغضش را قورت داد و ماسک را روی بینی‌اش جابه‌جا کرد.
- مامانم میگه اگه یه بار دیگه برم پیش دکتر و آمپول بزنم موهام در میاد... اون مامانمه...
اشاره کرد به زنی با چادر گلدار که پارچه سبزی را به شبکه‌های پنجره فولاد گره می‌زد. 
- ولی خوش به حال تو، موهای عروسکت خیلی خوشگلن...
چشمان بهاره برقی زد و گفت: «بیا موهاتو پیدا کنیم.»
یواشکی زیپ کیف مادرش را باز کرد و از وسایل آرایش داخل آن قیچی کوچک تاشویی را درآورد. چپ و راستش را نگاه کرد تا کسی نبیند و شروع کرد به قیچی کردن موهای عروسکش!
- بیا اینا رو بذار جلوی روسری‌ت، عین موهات می‌شه.
دختر لبخندی زد و موها را جلوی سرش گذاشت و روسری‌اش را محکم کرد. بهاره آیینه جیبی کوچکی را روبه‌روی دختر گرفت.
- ببین... موهات پیدا شدن اینجوری قشنگ‌تر شدی.
دخترک خنده‌اش گرفت، بهاره هم خندید. 
کم‌کم، صدای خنده‌ هردوشان در هیاهوی حرم پیچید... 
مطالعه خبر در منبع

نظرات کاربران
    برای ارسال نظر، لطفا وارد شوید.