پسرِ نخل‌های پری برگ در جستجوی هویت گمشده

خبرگزاری دانشجو . ۱۴۰۳/۹/۵،‏ ۹:۳۴


کتاب «پسر نخل‌های پری‌برگ» داستان زندگی نوزاد یک روزه‌ای است که خانواده‌اش را در موشک باران دزفول از دست داده و خود به صورت معجزه‌آسایی جان سالم به در می‌برد تا بزرگ می‌شود و به جستجوی خانواده‌اش می‌رود.

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، کتاب «پسر نخل‌های پری برگ» به بیان نویسنده یک خط سیر جست وجو برای هویت یابی را دنبال می‌کند، مجید مصطفایی روز‌های سختی را گذرانده، بار‌ها به کنج ناامیدی رانده شده، به هم ریخته، به بن بست رسیده ولی با یک بهانه و تلنگر تازه شمع امید در دلش روشن شده و از جایی که احتمال موفقیت کم است دوباره شروع کرده است.

سطر‌های کتاب پر است از کشمش درونی و درگیری با نگرش‌های اطرافیان، گاهی عدم درک اطرافیان عرصه را بر مجید تنگ کرده به قدری که کوه امید و توانایی اش با حرارت گفتار و رفتار‌ها ذوب شده است.

«پسر نخل‌های پری برگ» کتاب جستجو و کامیابی است با نیم نگاهی به انفجار‌های مهیب بمب و موشک، جنگ سالهاست که تمام شده، اما اگر خوب گوش بدهیم صدای انفجار‌های پس از آن هنوز بلند است. بوی باروت هنوز به مشام می‌رسد تا نشان دهد هیچ جنگی در هیچ نقطه جهان تمام نمی‌شود و دست کم برای چند نسل هنوز ادامه دارد، هرچند گلوله‌ای شلیک نشود و سربازی پشت خاکریزی نباشد. برای مجید مصطفایی اینگونه است.

این کتاب روایتی است از زندگی پر کشمکش و درگیری جوانی اصفهانی است که می‌فهمد نوزادی یک روزه بوده که خانواده اش زیر موشک باران دزفول شهید می‌شوند، اما او که در گهواره بوده و به خاطر افتادن گهواره روی بدنش، از این حمله موشکی جان سالم به درد می‌برد و به خانواده‌ای اصفهانی تحویل داده می‌شود.

مجید بیست و چند ساله که الان خود یک همسر و پدر یک کودک است به دنبال خانواده و هویت گم شده اش می‌رود تا آن را بیاید...

کتاب نوشته حسین فربانزاده خیاوی است که در ۱۶۰ صفحه روایت و توسط سوره مهر روانه بازار نشر شده است.

بریده‌ای از کتاب «پسر نخل‌های پری برگ»:

حالم بد شد، از یک طرف در حقم ظلم شده بود از طرف دیگر خانواده ام و نزدیک‌ترین کسانم حق را به کسی داده بودند که اذیتم کرده و با آبرویم بازی کرده بود، فریاد زدم و گفتم شما نباید با من اینطوری برخورد کنید. من پسر شما هستم. شما باید از پسرتان حمایت کنید نه از یک فامیل دور.

پدرم گفت: تو پسر من نیستی

کاغذ و خودکار را از توی قفسه برداشتم و گذاشتم پیش رویش بلند گفتم: بنویس که من پسر تو نیستم. پدرم خودکار را برداشت و روی کاغذ نوشت: مجید مصطفایی پسر من نیست!

شوکه شدم، انگاز سرب داغ ریخته بودند توی دلم، بغض کردم سرم گیج می‌رفت، زل زده بودم به جمله روی کاغذ پنج کلمه بود، با این حال چند تن وزن داشت که زیرشان گرفتار شده بودم و داشتم خرد می‌شدم...

مطالعه خبر در منبع

نظرات کاربران
    برای ارسال نظر، لطفا وارد شوید.