حال این دولت را می فهمم!

تابناک . ۱۴۰۳/۹/۵،‏ ۱۰:۲۴


مهدی محمدی*

اسمش را نمی‌دانم؛ شاید هم هیچ نامی ندارد. اما بعدتر دریافتم که آن هم نوعی افسردگی بوده است، نوعی از بی‌حسی که به آرامی در من و در زندگی‌ام رخنه کرده بود و داشت همه چیز را بی حس می کرد.
 از روزهایی صحبت می‌کنم نه چندان دور؛ که برای مدتی، حال عجیبی داشتم و با نوعی خاص از «خودم» مواجه بودم. و  -بی‌آنکه بخواهم- قطعاً دیگران را از بابتش آزرده‌ام. روزهایی که خودم را در آینه می‌دیدم، اما نمی‌توانستم به آنچه درونم می‌گذشت، پی ببرم. مثل نفس عمیق کشیدن بود در یک خلاء!
***
چند سال پیش که خانواده برادرم برای چند روزی میهمان ما بودند، در گشت‌وگذار شهری، برخورد کوچکی بین خودروی سواری برادرم با خودروی فرد دیگری رخ داد که باعث شد آینه بغلِ خودروی او بشکند. اتفاقی هرچند کوچک، برای میهمان ما و در شهر محل سکونت ما رخ داده بود.
خودم را ایستاده در کنجی و در سکونی عجیب، به خاطر می‌آورم. آرام و بی‌دغدغه گوشه‌ای ایستاده بودم و یادم می‌آید چشمم داشت صحنه را می‌دید! اما نمی‌پایید. صحنه‌ها در برابر چشمانم بودند. در نگاه من یک نفر داشت با فردی دیگر صحبت می‌کرد. یکی داشت آینه را برانداز می‌کرد. یک نفر انگار نگران بود و بچه‌هایش را می‌پایید. من اما هیچ... هیچ به معنای واقعی.
لحظه‌ای بعد دیدم همسرم صدایم می‌کند: گفتم بله. گفت: «نمی‌خواهی کار کنی؟» گفتم: «الان چه کار باید بکنم؟» همسرم از سوالم تعجب کرده بود. چیزی فراتر از تعجب هم به نظر می رسید. می‌گفت: «برادرت، مهمان‌مان، توی شهر تو تصادف کرده و بعد تو یه گوشه‌ای وایستادی... انگار نه انگار. زشت نیست؟» گفتم: «الان دقیقاً چه کار باید بکنم؟» گفت: «هیچی. فعلاً برو جلو... لااقل یه تکون بخور.»
نه اینکه بگویم موضوع را بی‌اهمیت می‌دانستم. نه، اصلاً. اما من واقعاً هیچ حسی نداشتم. واقعاً نمی‌دانستم پیش از این، در چنین مواردی معمولاً چه کار می‌کردم. مدام از خودم می پرسیدم «الان چیکار باید بکنم؟»... بی‌حس، بی‌احساس. بدون هیچ خیالی و حتی حالی.

***

سر کار بودم. مسیحا، پسرم تماس گرفت و گفت که در مسابقه نویسندگی جشنواره خوارزمی رتبه برتر مرحله شهرستانی شده است؛ در حالی که او اصلاً در جریان مسابقه نبود و فکر می‌کرد فقط یک انشا برای مدرسه‌اش نوشته است. نوشته بود و همین نوشته‌اش شده بود رتبه برتر شهر.
گفت‌وگویم با او که تمام شد، وقت نهار شده بود. در کنار همکاران نهار را خوردم. بعد دوباره شروع به نوشتن و ارسال خبر کردم. اما از همان هنگامه‌های نهار یک حال متفاوتی داشتم. انگار لرزشی یا تکانکی مختصر در وجودم بود. حال مبهمی بود. مبهم بودنش اذیتم می‌کرد. خدایا، این چه حس خاصی است که در من جاری است؟ نکند آغاز یک بیماری باشد!
ساعتی که گذشت، اندک مجالی به خودم دادم تا ببینم چرا از ظهر به بعد چنین حالی دارم. گذشت تا اینکه لحظه‌ای به خودم آمدم. تازه یادم آمد. تازه متوجه شدم که من الان «خوشحالم»؛ آن هم به خاطر رتبه برتر نویسندگی پسرم بود. سال‌ها بود که چنین حالی نداشتم و انگار تشخیص اینکه خوشحال هستم، دیگر به سختی انجام می‌گرفت. آخرین باری را که احساس شعف  و خوشحالی داشتم، به سختی به خاطرم آوردم. مدتها بود تجربه اش نکرده بودم. 
حس من، احساس من، تشخیص من گم شده بود. همه کارهایم را هم انجام می‌دادم، اما در واقع دچار بودنی بودم که بخشی مهمی از من، در آن نبود. نهایتش چیزی در مایه‌های یک ربات بودم.
***

من به دولتی که البته هنوز دوستش می‌دارم، اگر نتوانم حق دهم، اما می توانم درکش کنم. اتفاقات این روزها و همه روزهای بعد از آغاز به کار  مسعود پزشکیان آنقدر پشت سر هم و عجیب و غریب و بزرگ بود که احساس می‌کنم مجموعه دولت، در این گیر و دار، همان حال آن روزهای مرا پیدا کرده است.
چیزی انگار در دولت گم شده است. رویدادها را می‌بیند و می‌گذرد. در واقع رویدادها به چشمش می‌آیند و لیکن انگار هیچ‌کدامشان مفهوم نیست. شاید الان بهترین موقعیت برای همه آنهایی باشد که دنبال استفاده یا سوءاستفاده از دولت و چنین شرایطی هم باشند. همین‌گونه می‌شود که به اسم وفاق، بدخواه‌ترین رقبا هم، سمت خوبی می‌گیرند و نیز اتفاقات مشابه دیگری رخ می‌دهد.
این روزها را خوب تماشا کنید؛ به اسم وفاق، هر گزینه‌ای به هر سمتی می‌رسد، خودروها یک شبه گران می‌شوند، بنزین سوپر افزایش قیمت پیدا می‌کند، بازنشسته‌ها به شیوه و نتیجه اجرای قانون متناسب‌سازی حقوقشان معترض‌اند، گرانی‌های ناگهانی در حوزه‌های معیشتی هر روزه رخ می‌نماید و... در این میان دولت، با اینکه حضور دارد، ولی انگار که حضور ندارد. چیزی انگار در مایه‌های «حس و تشخیص» در میان دولتمردان گم شده است. به تماشا نشسته‌اند و احتمالاً تلنگر می‌خواهند.
انصافاً در دولتی که از اولین لحظه شروعش و تحلیف رئیس کابینه‌اش، درگیر انواع حوادث بود و فراتر از آن، دولتی که تا دو ماه پیش از آغاز دورانش، هیچ‌کدام از اعضایش فکر نمی‌کردند تا دو ماه دیگر وزیر و رئیس این مملکت خواهند بود، چیز عجیبی به نظر نمی‌رسد این بی حسی.
فعلاً همین امید کافی است تا دولت دریابد که حالش یک جور خاصی است. بودنی که به بی‌اثری می‌زند. اتفاقات به چشم دولتمردان می‌خورند، ولی هیچ اتفاقی به کسی برنمی‌خورد!

***

من آن روزها به پزشک متخصص مراجعه کردم.

*دبیر اجتماعی و فرهنگی تابناک

مطالعه خبر در منبع

نظرات کاربران
    برای ارسال نظر، لطفا وارد شوید.

    اخبار مشابه