خواستگاری بچه‌های کمیته از «شهناز» و «مهناز»!

مشرق نیوز . ۱۴۰۳/۹/۶،‏ ۷:۰۰


گویا وقتی آنجا را پاکسازی می‌کردند. دو خواهر جوان یکی هفده ساله (شهناز) و دیگری پانزده ساله (مهناز) که به اجبار پدر و مادرشان در آن محله خودفروشی می‌کردند از فرصت استفاده کرده خودشان را نجات می‌دهند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق- کتاب «صبح روز نهم» سرگذشت‌نامه مستند سردار شهید علیرضا نوری است که پژوهش و نگارش آن را سردار گلعلی بابایی برعهده داشته و در انتشارات ۲۷ بعثت به چاپ رسیده است.

شهید علیرضا نوری از مدیران رده‌بالای راهن‌آهن دولتی و فرماندهان ارشد سپاه منطقه ۱۰ تهران بود. در برهه‌ای هم مسئولیت اعزام نیروهای تهران به جبهه را به عهده داشت. او متولد سال ۳۱ بود و سال ۶۵ به شهادت رسید.

در تهیه این کتاب، افرادی همچون حسین بهزاد، جواد کلاته عربی، زهرا زمانی، مجید محمدولی، شیما ناصری، روح‌الله الیاسی‌نژاد، صادق جمالی، معصومه زهراکار، مجتبی پیرهادی، محمد بابایی و مهدی جاودان، سردار گلعلی بابایی را همراهی کرده‌اند.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است که زیست و زندگی شهید نوری و همسرش را قبل از آغاز جنگ تحمیلی نشان می‌دهد.

کمیته‌ای که علیرضا (نوری) مسئولش بود زیر نظر کمیته انقلاب اسلامی غرب تهران فعالیت می‌کرد. بیشتر مأموریت‌هایی هم که به آنها واگذار می‌شد، برای پیگیری گزارشهایی بود که از طریق مردم به آنها می‌رسید.

از جمله اقدامات کمیته جنوب غرب تهران در مرداد ۱۳۵۸ پاکسازی «محله جمشید» در مجاورت میدان راه آهن بود. این محله از پیش از انقلاب به مرکز فساد و فحشا معروف بود.

((محله جمشید با نام‌های شهرنوه «قلعه شهرنو» «قلعه زاهدی»، «قلعه»، «قلعه خاموشان»، «محله قجرها» و «گمرگ» هم شناخته می‌شد. زنان آنجا را «ساکنان محله غم» می‌نامیدند.

خیابان‌های مهم آن عبارت بودند از خیابان حاج عبدالمحمود خیابان قوام دفتر مرادی امروزی، خیابان راه پیما شهید اسکندری امروزی و خیابان جمشید بوستان رازی فعلی این محله ۱۳۵ هزار متر مربع مساحت داشت و به قسمت اصلی و فرعی تقسیم می‌شد. قسمت اصلی شامل خیابانهای کمیل استخر قنات و قوام بود که دارای ۲۶ کوچه و در هر کوچه ۳۰ الی ۵۰ خانه وجود داشت.

در هر خانه چندین خانواده توأمان زندگی می‌کردند و گاهی در یک اتاق چند مرد و زن می‌زیستند. محله جمشید از نگاهی دیگر به دو بخش قلعه و نجیب خانه تقسیم می‌شد که در واقع قلعه محل کار و نجیب خانه محل زندگی عادی روسپی‌ها بود. ده‌ها تئاتر، تماشاخانه و کافه در خیابان جمشید و داخل شهرنو و خیابانهای ۳۰ متری احداث شده بود. گردانندگان اصلی این محله با مقامات دربار شاهنشاهی در ارتباط بوده و در رویدادهای سیاسی پهلوی دوم از جمله کودتای ۲۸ مرداد و حمله به منزل دکتر محمد مصدق نقش داشتند. به دلال‌ها و سردمداران شهر نو اصطلاحاه «خانم رئیس» گفته می‌شد. برخی از معروف‌ترین آنها این افراد بودند، ملکه اعتضادی، پری آژدان‌قزی، سیمین ب.ام.و، پری بلنده، پری سیاه، مژگان سوخته، شیرین سلطانی، منیژه کچل و...))

گویا وقتی آنجا را پاکسازی می‌کردند. دو خواهر جوان یکی هفده ساله (شهناز) و دیگری پانزده ساله (مهناز) که به اجبار پدر و مادرشان در آن محله خودفروشی می‌کردند از فرصت استفاده کرده خودشان را از آن منجلاب نجات می‌دهند.

چند روز بعد از این ماجرا، دیدم علی‌رضا به منزل آمد. برخلاف همیشه این بار با دسته کلید خودش در را باز نکرد. زنگ خانه را زد و من به جلوی در رفتم. تا من را دید گفت: «منیژه خانم مهمان داریم». من هم طبق عادت گفتم: «خوش آمدند قدمشان به روی چشم.» دیدم همراهش دو دختر جوان بدون حجاب و با آرایش بسیار غلیظ هستند. (آن موقع هنوز حجاب اجباری نشده بود و بعضی از خانمها مثل زمان شاه تردد می‌کردند.) بدون آن که سؤالی از علی‌رضا بکنم، به آن دو دختر تعارف زدم برای آمدن به داخل منزل.

نمی‌خواستم با سؤالاتم آنها را ناراحت کنم. چون می‌دانستم حتماً دلیلی داشته که علی‌رضا این دو دختر را به خانه آورده. بعد از آن که دخترها را داخل یکی از اتاقها جای دادم علیرضا خودش ماجرا را برای من تعریف کرد و گفت: «این دو دختر خانم از دست پدر و مادرشان که در محله فساد بودند فرار کرده‌اند. چون آنها را مجبور به خود فروشی می‌کردند. بعد از فرار از آن محله به صورت قاچاقی و بدون بلیط سوار قطار تهران - مشهد می‌شوند که مأموران کمیته داخل قطار آنها را شناسایی و به تهران برمی‌گردانند و تحویل قسمت ما می‌دهند. ما هم به هر کجا مراجعه کردیم این دو دختر را تحویل نگرفته‌اند؛ به همین دلیل مجبور شدم آنها را به خانه خودمان بیاورم.»

گفتم: «خیلی کار خوبی کردی.» برایشان لباس مناسب تهیه کردم و فرستادم‌شان حمام تا از آن وضعیت در بیایند. شام مناسب به آنها دادم و گفتم: «حالا بروید استراحت کنید.»

آن دو دختر از من تشکر کردند. ولی متعجب بودند. وهاج و واج به من نگاه می‌کردند. فکر نمی‌کردند این قدر برخورد خوبی داشته باشم. خلاصه شام را خوردیم و آنها در همان اتاق و ما هم در اتاق دیگر خوابیدیم. صبح علی‌رضا به من گفت: «اینها سیگاری هستند. اگر سیگار خواستند و یا چیزی احتیاج داشتند برایشان بخر.» برای این کار مقداری هم پول به من داد.

علی‌رضا که رفت. من هم مشغول کارهای خانه شدم و صبحانه درست کردم. دخترها وقتی بیدار شدند با هم صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه گفتند: «ما سیگار می‌خواهیم.» وحید را بغل کردم و از خانه خارج شدم. از بقالی سرکوچه یک بسته سیگار خریدم و برای مصرف دخترها به خانه آوردم. آنها سریع سیگار را روشن کردند و کام گرفتند.

کم کم که با من آخت شدند. پرسیدند: «چرا دیشب با شوهرت که ما را به خانه آورده بود، دعوا نکردی؟ یعنی اصلا به او شک نکردی؟» گفتم: چرا باید دعوا می‌کردم. مگر نشنیدید؟ او گفت هر کجا شما را برده کسی قبولتان نکرده بود. خدا را خوش نمی‌آمد در خیابان رهایتان می‌کرد. شما به آنها پناه آوردید، دستگیر که نشده بودید. در ضمن شوهر من اگر مطمئن نبود که شما دو نفر دختران خوبی هستید، هرگز شما را به خانه نمی‌آورد! من هم اطمینان دارم که او همه جوانب را سنجیده و بعداً شما را به خانه آورده است. در ضمن من به شوهرم هیچ شکی ندارم. شما که دو دختر خوب هستید؛ شوهر من اگر صبح تا شب و شب تا صبح در خانه‌ای که در آن صد خانم بدکاره باشند تنها باشد، باز هم به او هیچ شکی ندارم.»

گفتند: «خوش به حال تو و خوش به حال شوهرت. چطور اینقدر به او مطمئنی؟!» گفتم: «یکی از مزایای همسر مؤمن همین اعتماد داشتن به او است. اینها به انسان اطمینان خاطر می‌دهد که همسرش حتی فکر خیانت به او را هم نمی‌کند. وقتی همسر انسان به وظایف دینی‌اش کامل عمل می‌کند، حلال و حرام، محرم و نامحرم سرش می‌شود. خود انسان هم اهل نماز روزه باشد و فکر خیانت به همسرش را نکند خدا هم کاری می‌کند که هرگز همسر چنین زنی به او خیانت نکند.»

اشک در چشمان آن دو دختر جمع شده بود. آنقدر مردهای بوالهوس و فاسد دیده بودند که چنین تعبیراتی برای آنان حکم کیمیا را داشت و منتهای آرزوهایشان داشتن چنین همسری بود. گفتند: «ما خیلی بدبختیم ما نمی‌خواهیم و نمی‌خواستیم به همسر آینده‌مان خیانت کنیم. مجبور بودیم و زندگی‌مان را پدر و مادرمان تباه کردند.»

گفتم: «همین که نمی‌خواستید و مجبور بودید، مهم و خوب است. همین را که نمی‌خواستید و نمی‌خواهید را خدا می‌بیند. مطمئن باشید آینده خوب و عاقبت به خیری در انتظارتان است به شرط آن که شما هم تغییر کنید و از آن فضاهایی که بودید فاصله بگیرید. من حاضرم همه جوره به شما کمک کنم.»

گفتند: «ما از خدایمان است که تغییر کنیم و خانمی مثل شما بشویم.» روز بعد رفتم مغازه سر خیابان و برای آن دو دختر نازنین دو تا روسری خریدم. گفتم: «اگر می‌خواهید از دست شیطان رها شوید و به سمت خدا بروید، ابتدا باید حجاب داشته باشید. وقتی با حجاب باشید نه خودتان گناه می‌کنید و نه باعث گناه دیگران می‌شوید.» آنها هم با شور و شوق فراوان روسری‌ها را سرشان کردند.

این بچه‌ها تشنه معرفت بودند با دین و خدا عناد نداشتند اما به انجام کارهای زشت مجبور شده بودند. نه اینکه با میل و رغبت خود و از سر هوس این کارها را کرده باشند. کم کم آنها را با احکام اسلام از قبیل طهارت، نجاست و... آشنا کردم و چیزهایی را که بلد بودم به آنها هم یاد دادم. دخترها هم گوش می‌دادند و هم عمل می‌کردند. خودشان گفتند: «اگر می‌شود برایمان چادر بخ!» رفتم و پارچه چادری برای آنها خریدم. در خانه خودم برایشان قد زدم، بریدم و دوختم. خیلی خوشحال شدند از اینکه چادر دارند.

آنها به من مامان منیژه می‌گفتند. دوستان و اطرافیان ما را از نگهداری این دو دختر منع می‌کردند اما ما می‌گفتیم؛ اینها فرزندان ما هستند و پدر و مادرشان را در تصادف از دست داده‌اند. با این توضیح ما دیگر کسی حرفی نمی‌زد. به آن دو خواهر هم گفتیم از زندگی گذشته خودشان چیزی به دیگران نگویند.

در همین مدت علی‌رضا هم که کم و بیش به خانه می‌آمد و می‌رفت تغییرات را در اخلاق رفتار و گفتار این دو دختر مشاهده می‌کرد. این دو خواهر، کم‌کم سیگار کشیدن را ترک کردند. نماز خواندن را یاد گرفته و می‌خواندند. دیگر آرایش نمی‌کردند. علی‌رضا که می‌آمد، چادر سر می‌کردند. یک روز علی‌رضا به خانه آمد و مرا کناری کشید و گفت: «دو نفر از همکاران او در کمیته تقاضا کرده‌اند با این دو دختر ازدواج کنند. نظر تو چیست؟» واقعاً خوشحال شدم و گفتم: «چی از این بهتر؟ این دو دختر بیچاره لیاقت همسر و زندگی خوب را دارند. اینها ذاتاً و فطرتاً دخترهای خوبی هستند. مدتی به اجبار پدر و مادرشان راه را گم کرده بودند. اکنون مزه زندگی سالم را چشیده‌اند و مطمئنم تا آخر عمرشان پاک و سالم زندگی می‌کنند.»

دخترها را صدا کردم و گفتم: « مژده بدهید که یک خبر خوب می‌خواهم به شما بدهم.» گفتند: «اذیت نکن بگو چه خبر شده؟!» گفتم: «دو نفر از همکارهای علی‌رضا از شما خواستگاری کرده اند و تقاضا دارند با آنها ازدواج کنید.» دخترها با هم فریاد کشیدند: «تو را به خدا؟! چقدر خوب. خدایا شکرت. بالاخره خدا جواب ما را هم داد.» بعد از من پرسیدند: «شما چه گفتی؟» گفتم: «من جواب دادم اول از همه دخترها باید دامادها را ببینند و بپسندند.»...

مطالعه خبر در منبع

نظرات کاربران
    برای ارسال نظر، لطفا وارد شوید.

    اخبار مشابه